حسنا عشق  مامان و باباحسنا عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

فرشته قشنگم ، عزیزترینم

آخرای ماه هفتم

سلام عشق من . چطوری مامانی؟ دیگه تو هفته آخر ماه هفتمیم. انشاالله کمتر از 12 هفته دیگه میبینمت گل نازم. این مدت باقی موندرو مثل این 27 هفته ای که خانم بودی خانمی کن و اتاق کوچیکتو تحمل کن  تا صحیح و سالم بیای تو بغلم عشق من.   این روزا حسابی شیطون شدی و دل مامانو میبری. دیگه با نگاه کردن به شکمم میشه متوجه شد که کدوم ورش داری شیطونی میکنی. هر روز که بیدار میشم تمام تمرکزمو میذارم رو شکمم تا با خوب بودنت دوباره از نو زنده بشم و سرحال و سرزنده روز کاریمو شروع کنم. هفته پیش رفتیم دکتر عسلم چنان صدای ضربان قلبت بلند شده که از شنیدنش سیر نمیشم . دلم میخواست ضبطش کنم و هر روز برا خودم بذارمش تا با شنیدنش جوون بگیرم. ر...
6 ارديبهشت 1393

ورود به هفته بیست و سوم

سلام دختر نازم. خوبی مامانی؟؟ خوب تو دل مامان ورجه وورجه میکنی و دلبری میکنیااااا!!! البته چند روزه تکونات کمتر شده ، فکر میکنم واسه اینه که واسه دومین بار یعنی به فاصله یک هفته به شدت سرما خوردم و تمام بدنم بی حس و حال شده. ببخش مامانی مراقب خودم نبودم که به تو هم منتقل شد. این مدت اتفاقای مختلفی اطرافم پیش اومد ولی فرصت نشد بیام برات تعریف کنم. حدودا دو سه هفته پیش ( حدودا همون موقع که مامانجون و باباجون رفته بودن مشهد )بوود که داشتیم با بابا علی از اداره برمیگشتیم خونه که تو راه خاله مریم زنگ زد به موبایلم گوشیو که برداشتم دیدم با گریه هولناکی فقط بهم گفت مهسا یه زنگ بزن به موبایلم کارت دارم. وااااای داشتم سکته میکردم...
6 ارديبهشت 1393

تولد مامان مهسا

سلام سلام سلام عشق مامان ، نفس مامان ، عمر مامان. خوبی عشقم؟؟ من که خیلی خوبم . دیرووز  جمعه ششم دی تولدم بوود مامانی و شما با تکونااات کلی بهم تبریک گفتی و منم با قربون صدقه رفتنت کلی ازت تشکر کردم. همونطور که گفته بودم چهارشنبه چهارم دی مامانی و باباجون و خاله مریم و همسرش سیسمونیمو آوردن و قرار شد یهو همون شب تولدمم بگیرن. شب دایی میثمم با خانومش اومد و همگی کلی کادوهای هیجان انگیز بهم دادن و کلی ذوق کردم. البته شما هم کلی این وسط فیض بردیاااااا . خاله مریم 150 تومن برای من و یه عروسک بزرگ با تختش برای شما ، دایی میثم یه پالتوی خوشگل که البته هنر دست خانومش بود برای من و یه جفت کفش خیلی ناز ...
6 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک عروسکم

  سلام عروسک قشنگم.  تولدت مبارک عشق من . ببخش انقدر دیر اومدم تا خبر به این خوبیو تو وبلاگت بذارم آخه مامانی خیلی درگیر بودم. الانم که اومدم کنارم آروم خوابیدی و داری لبخند میزنی.بیستم بهمن یعنی یازده روز پیش حدودای ساعت چهار و پنج بعد از ظهر بووود که برخلاف انتظارم درد زایمانم شروع شد. آخه شما تازه رفته بودی تو سی و هشت هفته. هنوز دو هفته دیگه تا زایمانم مونده بود. با مامانی زینت و بابا علی رفتیم بیمارستان . وقتی دکتر معاینم کرد گفت بلهههههه دیگه وقتشه و صبح زود باید عمل شم.البته اختیار سزارین یا طبیعی بودنو به خودم داد. اول دردام تایمش یه رب یه بار بود ولی تو بیمارستان فاصلش به سه دقیقه یه بار رسیده بود ، نزدیکای صبح بود که ...
6 ارديبهشت 1393