ورود به هفته بیست و سوم
خوب تو دل مامان ورجه وورجه میکنی و دلبری میکنیااااا!!!
البته چند روزه تکونات کمتر شده ، فکر میکنم واسه اینه که واسه دومین بار یعنی به فاصله یک هفته به شدت سرما خوردم و تمام بدنم بی حس و حال شده. ببخش مامانی مراقب خودم نبودم که به تو هم منتقل شد.
این مدت اتفاقای مختلفی اطرافم پیش اومد ولی فرصت نشد بیام برات تعریف کنم.
حدودا دو سه هفته پیش ( حدودا همون موقع که مامانجون و باباجون رفته بودن مشهد )بوود که داشتیم با بابا علی از اداره برمیگشتیم خونه که تو راه خاله مریم زنگ زد به موبایلم گوشیو که برداشتم دیدم با گریه هولناکی فقط بهم گفت مهسا یه زنگ بزن به موبایلم کارت دارم. وااااای داشتم سکته میکردم سیبی که تو دستم بود یهو از دستم ول شد زمین ، آخه از مامانجون و باباجون خبر نداشتم فکر کردم خدایی نکرده واسه اونا اتفاقی افتاده. رنگ و رووم شد مثل گچ دیوار. بابا علی هم نگران شده بود هم نگران حال من بود فقط داد میزد چی شده چرا به من زنگ نمیزنه. منم در جواب میگفتم اجازه بده ببینم چی شده خودمم نمیدونم. فورا زنگ زدم به خاله ازش پرسیدم چی شده ؟؟ مامان و بابا خوبن؟ ازشون خبرداری؟؟ گفت آره همه خوبن ولییی... بازم زد زیر گریه. گفت مهسا من بازم حامله شدم. بیبی چک مثبت نشون میده.
اصلا نمیدونستم اون لحظه بهش چی بگم. از یه طرف منتظر یه خبر خیلی بد بوودم و داشته سکته میکردم از یه طرف گرچه بچه دار شدن خبر خوبیه ولی واسه خاله مریم که مانی رو داره و مانی الان پنج ماهشه خیلی سخته ، هم نگهداریشون هم صدمه ای که ممکنه مانی بخوره و هم شرایط اقتصادی که الان تو مملکت ما حاکمه. خاله فکر میکرد میتونه با قرص و آمپول بچشو بندازه ولی از اونجا که من از اول بارداریم توی تک تک مراحلش مطالعه کافی رو داشتم میدونستم که وقتی بیبی چک مثبت نشون میده بچه باید بالای شش هفته سن داشته باشه و اگر زود زود اقدام کنه میتونه با آمپول سقط کنه که اونم ممکنه کامل سقط نشه. از اونجا که خاله مریم تازه سزارین شده بود کورتاژ کردن هم واسش خطرناک بوود. فرداش که رفت دکتر متوجه شد بچش دو ماه و دو هفتشه و واقعا هیچ کاری جز نگهداریش نمیتونه بکنه بخصوص صدای قلبشم دیگه شنیده میشد.
ناچار خاله زیر بار نگه داشتنش رفت. همه بهش میگن فکر کن دوقلو داری خداخودش کمکت میکنه . منم از روزی که رفت دکتر شروع کردم به امید دادن بهش و با یه جعبه شکلات به دیدنش رفتم تا بتونم یه جورایی بهش بقبولونم که این یکی هم قدمش مثل مانی خیره و واسه همه شیرینه. دیگه خاله مریم با دومی کنار اومده و پذیرفته که مانی و شما و نینی کوچولوی تو شکمش میتونید همبازیای خوبی واسه هم باشید.
راستی یادم رفت بگم هفته پیشم با خانواده بابا علی رفتیم شمال . خیلی بهمون خوش گذشت. عمه فاطمه از اداره تو تنکابن جا گرفته بود رفتیم و سه چهار روز حسابی آب و هوا عوض کردیم. و احساس میکنم این آخرین مسافرتیه که قبل از اومدن شما تونستیم بریم.
مامانی اونجا کلی عکس بابا علی ازمون گرفت. بله از من و شما که همشو تو آلبومات حتما میذارم.
خب دیگه عشقم من برم به کارام برسم.خیلی خیلی دوست دارم مامانی. مراقب نفسم باش.