حسنا عشق  مامان و باباحسنا عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

فرشته قشنگم ، عزیزترینم

تولد مامان مهسا

سلام سلام سلام عشق مامان ، نفس مامان ، عمر مامان. خوبی عشقم؟؟ من که خیلی خوبم . دیرووز  جمعه ششم دی تولدم بوود مامانی و شما با تکونااات کلی بهم تبریک گفتی و منم با قربون صدقه رفتنت کلی ازت تشکر کردم. همونطور که گفته بودم چهارشنبه چهارم دی مامانی و باباجون و خاله مریم و همسرش سیسمونیمو آوردن و قرار شد یهو همون شب تولدمم بگیرن. شب دایی میثمم با خانومش اومد و همگی کلی کادوهای هیجان انگیز بهم دادن و کلی ذوق کردم. البته شما هم کلی این وسط فیض بردیاااااا . خاله مریم 150 تومن برای من و یه عروسک بزرگ با تختش برای شما ، دایی میثم یه پالتوی خوشگل که البته هنر دست خانومش بود برای من و یه جفت کفش خیلی ناز ...
6 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک عروسکم

  سلام عروسک قشنگم.  تولدت مبارک عشق من . ببخش انقدر دیر اومدم تا خبر به این خوبیو تو وبلاگت بذارم آخه مامانی خیلی درگیر بودم. الانم که اومدم کنارم آروم خوابیدی و داری لبخند میزنی.بیستم بهمن یعنی یازده روز پیش حدودای ساعت چهار و پنج بعد از ظهر بووود که برخلاف انتظارم درد زایمانم شروع شد. آخه شما تازه رفته بودی تو سی و هشت هفته. هنوز دو هفته دیگه تا زایمانم مونده بود. با مامانی زینت و بابا علی رفتیم بیمارستان . وقتی دکتر معاینم کرد گفت بلهههههه دیگه وقتشه و صبح زود باید عمل شم.البته اختیار سزارین یا طبیعی بودنو به خودم داد. اول دردام تایمش یه رب یه بار بود ولی تو بیمارستان فاصلش به سه دقیقه یه بار رسیده بود ، نزدیکای صبح بود که ...
6 ارديبهشت 1393

فقط 26 روز دیگه...

سلام عشق مامان. همه کسم. خوبی عمر من؟؟؟ آفرین به دخمل قوی و زرنگم. با اینکه جات خیلی تنگ شده ولی با تمام قدرتت شیکم مامانیو کج و کوله میکنی. بهت افتخار میکنم نفسم. حدودا یکی دو هفته ای میشه که مامان دیگه سرکار نمیره دیگه رفتم واسه استراحت تا بتونم شما رو صحیح و سالم به دنیا بیارم.دیگه شمارش معکوس برای اومدنت تو بغلم شروع شده. دقیقا 26 روز دیگه مونده. آخ که چقدر این روز شماری واسه اومدنت لذتبخشه البته فکر کردن بهش خیلی بهم استرس وارد میکنه. اینکه عمل چجوری میشه ، سر موقع میای یا عجله میکنی ،کلیه هات بعد از تولدت خوب کار میکنن و مامانی و از نگرانی درمیاری ،  اینکه از پس مسئولیت به این بزرگی چجوری برمیام ، بعد از ...
6 ارديبهشت 1393

یه اتفاق بد

  سلام گل من. حالت خوبه مامانی؟ امروز مامان حال روحیش اصلا خوب نیست. همش بغض دارم عشق من. امروز وقت سونو داشتم. با اطمینان خاطر و خوشحال رفتم تا انجامش بدم . وقتی دکتر سونو رو انجام داد یه دفعه دیدم رو مانیتورش ریز شده. پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت کلیه راست فرزندت یه مقدار ورم داره. یه لحظه شوکه شدم. اصلا انتظار نداشتم بخواد مورد خاصی رو بگه. ازش پرسیدم خطرناکه؟ گفت نه بعد از تولدش باید مورد بررسی قرار بگیره و الان نمیشه کاری کرد.وقتی بدنیا اومد باید سونو بشه. جوابو گرفتم و اومدم بیرون. سریع زنگ زدم به بابا علی  تا از همکارای مامای تو ادارش بپرسه. انقدر حالم بد بود و با گریه حرف میزدم که همکارش متوجه نمیشد چی میگم.   قرار ش...
6 ارديبهشت 1393

بی عذر و بی بهوونه

  سلام دختر قشنگم. فرشته کوچولوی من ببخش منو بابت این همه تآخیر. راستش فرصت نمیشد بیام و به وبلاگت سر بزنم . هر وقت میخواستم بیام یه مشکلی پیش میومد یه ماه اول که وقت هیچ کاریو نداشتم یا حالم خوب نبود یا مهمون میومد یا شما بهم مجال نمیدادی. ولی بعدش که یه مقدار سرم خلوت تر شد اینترنت خونه باباجون قطع شد و نشد بیام.از وقتیم که برگشتیم خونه خودمون بعد از دو ماه که خونه باباجون بودیم ( جا داره همین جا از مامان جون و باباجون بابت تمام زحمتها و شب بیداریاشون تشکر و قدر دانی کنم که واقعا بار مسئولیت به این بزرگیو از رو دوش من و بابا علی سبک کردن و پا به پامون کمکمون کردن . واقعا ممنونم و انشالله که بتونیم زحماتشونو جبران کنیم )کارای ...
5 ارديبهشت 1393