نی نی ما دخملهههههههه
***سلام دختر گلم ، عشق مامان ، آره نفسم دختری. دلم میخواد داد بزنم با صدای بلند به همه بگم یه دخمل ناز و خوشگل تو شیکمم دارم.***
***خدایا شکرت ، خدایا هزار مرتبه شکرت که این لیاقتو بهم دادی. ممنونتم.***
امروز بعد از دو هفته انتظار بالاخره با خاله مریم و مامانی زینت و مانی پسر خوشگلش رفتیم سونوگرافی.
نمیدونی عشقم چه عجله ای داشتم تا زودتر برم تو.
وقتی صدام زدن حسابی دستو پامو گم کردم. نمیدونم چجوری خودمو رسوندم به اتاق سونو. جلو در اتاق مامانی زینت گفت دلت میخواد چی باشه. نا خود آگاه گفتم مامان پسر خوبه ها ولی دلم دختر میخواد تا مونسم شه. دلم میخواد بزرگتر که شد حرفامو با اون بزنم. ولی مهم نیست انشاالله سالم باشه. مامانی هم گفت انشاالله هرچی به صلاحه باشه. وقتی خوابیدم دکتر گفت دلت چی میخواد، گفتم هرچی ، فقط میخوام زودتر صداش کنم باهاش حرف بزنم. با یکم بررسی صدا قلبتو برام گذاشت. بعدش گفت که شما الان دقیقا شانزده هفته و چهار روزته.
و اینکه 156 گرم وزنته.فقط به دهانش زل زده بودم تا بگه بالاخره چیه. تا اینکه گفت نی نیت کاملا سالمه و مطمئنا دختره.
واااااااااااااای خدا چه لحظه قشنگی . رومو کردم به آسمون و گفتم خدایا شکرت . خدایا ممنونتم .
از جام بلند شدمو مامانی زینتو محکم در آغوش گرفتم. اشک تو چشای هردومون جمع شد. مامانی زینت بهم گفت مهسا خدا خیلی دوست داره. وقتی رفتیم بیرون خاله مریم چشم دوخته بوود به دهنمونو منتظر بووود. تا گفتم دختره خیلی خوشحال شد و از ته دل گفت خوش بحالت. آخه خاله خیلی دلش دختر میخواست. گرچه گل پسری که خدا بهش داده از زور قشنگی و نمکی بودن و آرامش لنگه نداره.
کم کم به بابا جون و بابا علی و دائی میثمم خبر دادیم. و همه حسابی خوشحال شدن.
باباجون (پدر خودم) از شدت خوشحالی صد هزار تومان به حسابم ریختو گفت این مال مهشیده.{آخه از همون اول که شما اومدی توشکمم پدر جون (پدر بابا علی) به شما میگفت امیر حسین و بابایی جون محمد به شما میگفت مهشید، آخرشم حرف حرف بابایی خودم شد و شما دخمل از آب درومدی}
بابا علی که تو اداره بود نمیتونست خوشحالیشو بروز بده قبل از جنسیتت اول سلامتیتو پرسید و بعد که گفتم دختری خدا رو شکر کرد و از همون اول به اسم دلخواهش صدات زد و گفت دیگه همه باید دخترمو حسنا صدا بزنن.
آخه بابا علی دلش میخواد اسمت حسنا باشه و من دلم میخواد دینا باشه.شایدم قرعه بکشیم.
بعد از ظهر که اومدیم خونه من خیلی خسته بودم و بابا علی رفت بالا تا به مادر جون و عمه مریم خبر بده. ده دقیقه نشده بود که صدای جیغ خوشحالی عمه مریم از بالا اومدآخه عمه مریم آرزوش بود که شما دختر بشی. شب مادر جون و پدرجون هم بغلم کردن و بهم تبریک گفتن.
شب موقع خواب به بابا علی گفتم چرا پای تلفن ذوق نکردی؟ خوشحال نیستی؟ بابایی گفت مگه میشه خوشحال نشم با وجود همچین گلی ،همون موقع به کل اداره شیرینی دادم و بچه دار شدنم و علنی کردم ، وقتی پای میز نشستم بیست بار اسم و فامیل دخترمو رو کاغذ نوشتم.بعد سرشو گذاشت رو شکمم و بوسید و یه چیزی آروم باهات زمزمه کرد دوباره بوسیدتو دستشو گذاشت رو شکمم.
آره مامانی اینجوری بود که فهمیدم باباییم از دختر بودنت خیلی خوشحاله.
***دخترم ، دختر گلم عاشقتم ، دوست دارم یه دنیا عزیزکم.***