هفتاد و پنجمین روز
سلام عسل مامان . دلم برات خیلی خیلی تنگ شده . پس کی میای پیشمون؟
امروز هفتاد و پنجمین روزته نفسم . پنج شنبه باید برم واسه سونو و آزمایش غربالگری تا یکشنبه بریم دکتر ببینیم راجع بهت چی میگه مامانی. دلم میخواد زودتر هفته دیگه شه ببینم جوجوم چقدر بزرگتر شده. تو سالم باش من تمام سختی این انتظار و به جون میخرم تا خدای مهربون تورو صحیح و سالم به دستم برسوونه. روزای پر استرسی رو میگذرونم . حال روحیم همش در نوسانه . گاهی خیلی خوشحالم گاهی حس میکنم خیلی تنهام گاهیم برعکس ، حس میکنم چقدر دورو برمون شلوغه و همه دوسمون دارن. ولی تو همه حال و هر حالتی بابایی کنارمونه و آروممون میکنه .
راستی مامانی فکر میکنم از این ترشی خورای تیر میشاااا ! اصلا دلم شیرینی نمیخواد . این روزا خوراکم شده زغالخته و آلبالو یخ زده با نمک. دیروز یک کیلو زغالخته خریدم راحت میتونم بگم دویست گرمشو خوردم کم کم داشتم رو به قبله میشدم که خودم سر عقل اومدم.
راستی یه خبر خوب میخوام بهت بدم. یه ماهه دیگه این موقع تو هم مثل همه ما آدما روح داری. آخه دیشب شنیدم سه ماه و دوهفتگی به جنین روح دمیده میشه. میدونم چقدر خوشحال شدی فدات شم. منم خوشحالم که داری روز به روز کاملتر میشی عشقم. برا سه تاییمون دعا کن . من،خودت،بابایی. یه ماه دیگه خدا یه روح نو و دست اول بهت میده قدرشو بدون و سعی کن تا جایی که میتونی همونجور تر و تمیز نگهش داری فدات شم.